فرزند دهه‌ی شصت؛ شاهد روزهای سخت، همراه فردای روشن

یادداشت مالک‌ شهبازی عضو شورای مرکزی و مسئول کمیته استان‌های حزب ندای ایرانیان
۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ۱۲:۴۰ کد : ۶۳۴ مقالات و یادداشت ها
من متولد دهه‌ی شصت‌ام؛ نسلی که با صدای آژیر قرمز و سایه‌ی جنگ بزرگ شد. ما چشم به جهان گشودیم در روزگاری که خاک این سرزمین زیر آتش جنگ ایران و عراق می‌سوخت و مادران‌مان با دلهره‌ی برگشتن پدرانمان و فرزندان از جبهه، شب‌ها به خواب می‌رفتند. کودکی‌ام در صف کوپن، کمبودها و شعارهای بلند انقلابی گذشت. سال‌های پایانی جنگ را به یاد دارم؛ آن صبح داغ مرداد ۶۷ که «جام زهر» را شنیدیم، بی‌آن‌که مفهومش را بدانیم. مدرسه رفتیم در دوران بازسازی، با امیدهای تازه‌ای که از دولت سازندگی شنیده می‌شد. ولی زندگی برای ما هرگز آسان نشد؛ نه در دوران اصلاحات، نه در دوران تحریم، نه در سایه‌ی تندبادهای سیاسی. نوجوانی من با دوم خرداد ۷۶ گره خورد؛ با شور خیابانی که برای نخستین بار دیدم. روزهایی که گمان می‌کردیم همه‌چیز ممکن است. اما ناآرامی‌های کوی دانشگاه ۷۸ و سرکوب، نشان‌مان داد که راه آزادی هنوز پرپیچ‌وخم است.

فرزند دهه‌ی شصت؛ شاهد روزهای سخت، همراه فردای روشن

یادداشت مالک‌ شهبازی عضو شورای مرکزی و مسئول کمیته استان‌های حزب ندای ایرانیان

من متولد دهه‌ی شصت‌ام؛ نسلی که با صدای آژیر قرمز و سایه‌ی جنگ بزرگ شد. ما چشم به جهان گشودیم در روزگاری که خاک این سرزمین زیر آتش جنگ ایران و عراق می‌سوخت و مادران‌مان با دلهره‌ی برگشتن پدرانمان و فرزندان از جبهه، شب‌ها به خواب می‌رفتند.
کودکی‌ام در صف کوپن، کمبودها و شعارهای بلند انقلابی گذشت. سال‌های پایانی جنگ را به یاد دارم؛ آن صبح داغ مرداد ۶۷ که «جام زهر» را شنیدیم، بی‌آن‌که مفهومش را بدانیم. مدرسه رفتیم در دوران بازسازی، با امیدهای تازه‌ای که از دولت سازندگی شنیده می‌شد. ولی زندگی برای ما هرگز آسان نشد؛ نه در دوران اصلاحات، نه در دوران تحریم، نه در سایه‌ی تندبادهای سیاسی.
نوجوانی من با دوم خرداد ۷۶ گره خورد؛ با شور خیابانی که برای نخستین بار دیدم. روزهایی که گمان می‌کردیم همه‌چیز ممکن است. اما ناآرامی‌های کوی دانشگاه ۷۸ و سرکوب، نشان‌مان داد که راه آزادی هنوز پرپیچ‌وخم است.
از فراز روزهای پرامید رسیدیم به دهه‌ی هشتاد؛ روزهای تلخ و روشن. اشغال عراق، پرونده‌ی هسته‌ای، تحریم‌های سنگین، و در نهایت خرداد ۸۸. آن روز که به خیابان رفتم با هزاران هم‌نسلم، نه فقط برای رأی، بلکه برای کرامت انسانی‌مان. «رأی من کو؟» فقط یک شعار نبود، یک درد عمیق تاریخی بود. آن روزها دیدیم که چگونه می‌توان لبخند را از ملتی گرفت، اما امید را نه.
سال‌ها گذشت. یک‌بار دیگر موجی از امید آمد با دولت تدبیر و امید و برجام و زمزمه‌ی صلح، اما ما کهنه‌سربازان ناامیدی، می‌دانستیم که این سرزمین هنوز در بازی قدرت‌ها اسیر است. خروج آمریکا از برجام، بازگشت تحریم‌ها، ساقط کردن هواپیمای اوکراینی، خیزش آبان ۹۸، کرونا، فقر، فساد سیستماتیک، و بعدتر خیزش زن، زندگی، آزادی در ۱۴۰۱… اینها زخم‌هایی است که بر تن ما حک شده.
و حالا، سال ۱۴۰۴ است. ایران، زخمی اما پابرجاست. درگیر جنگ با اسرائیل، با آینده‌ای مبهم. اما من ـ فرزند دهه‌ی شصت ـ همچنان سر پا ایستاده‌ام. هنوز باور دارم که این خاک، شایسته‌ی زندگی‌ست؛ نه فقط زنده‌ماندن. من در کنار نسل‌های بعد از خود، می‌نویسم، می‌سازم، می‌کارم، یاد می‌دهم و یاد می‌گیرم. چون ایمان دارم که هیچ ظلمی ماندگار نیست و هیچ سیاهی، همیشگی نیست.
تجربه کرده‌ام که امید را نه از روی دستاوردهای سیاسی، بلکه از دل مردم باید جست. از دختری که در روستایی دورافتاده کتابخانه راه می‌اندازد. از پسری که با دست خالی، ربات می‌سازد. از مادری که برای فرزندش رؤیا می‌کارد، حتی وقتی برق و نان نیست.

ما، فرزندان روزهای سخت، می‌دانیم که ایران همیشه در بحران بوده؛ اما همیشه مردمانی داشته که بحران را تاب آورده‌اند. و تا وقتی امید هست، ما دوباره خواهیم ساخت. شاید نه فردا، اما قطعاً روزی.